داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه

داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه

خواندن داستان کوتاه‌های آموزنده برای همه‌ی افراد پند آموز و تجربه دهنده است. بیایید خواندن کتاب و داستان را از کودکی به فرزاندانمان آموزش دهیم تا بتوانند بهترین دوست خود را کتاب بدانند و برای گرفتن تجارب از کتاب استفاده کنند. با من همراه باشید و داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه را بخوانید.

داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه

یک دقیقه مطالعه

 

داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه :

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می‌گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش “جک” بود و انگار همه‌ی کتاب‌هایش را با خود به خانه می‌برد. با خودم گفتم: “کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می‌بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است!

من برای آخر هفته­ام برنامه‌ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه‌ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی‌ها) بنابراین شانه‌هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همین‌طور که می‌رفتم،‌ تعدادی از بچه‌ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتاب‌هاش پخش شد و خودش هم روی خاک‌ها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون‌طرفتر، ‌روی چمن‌ها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی‌اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی‌که به دنبال عینکش می‌گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشم‌هاش دیدم.

همین‌طور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ” این بچه‌ها یه مشت آشغالن!”

او به من نگاهی کرد و گفت: ” هی ، متشکرم!” و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاس‌گزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می‌کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می‌کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می‌رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب‌هایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر جک را می‌شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره جک را با حجم انبوهی از کتاب‌ها دیدم. به او گفتم:” پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می‌کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می‌بری!” جک خندید و نصف کتاب‌ها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و جک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. جک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می‌دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. جک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من جک را دیدم. او عالی به نظر می‌رسید و از جمله کسانی به شمار می‌آمد که توانسته‌اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می‌آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می‌کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من می‌دیدم که برای سخنرانی‌اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ” هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!”

او با یکی از اون نگاه‌هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ” مرسی”.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ” فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده‌اند این سال‌های سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش… اما مهم‌تر از همه، دوستانتان…

من اینجا هستم تا به همه‌ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه‌ای است که شما می‌توانید به کسی بدهید. من می‌خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.”

من به دوستم با ناباوری نگاه می‌کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می‌کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد.

او گفت که چگونه کمد مدرسه‌اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. جک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: “خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.”

من به همهمه‌‌ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می‌دادم، در حالی‌که این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست‌ترین لحظه‌های زندگیش توضیح می‌داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن

لطفا نظراتتان را در مورد داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه برامون کامنت کنید.

13 دیدگاه برای “داستان کوتاه یک دقیقه مطالعه

  1. محیا گفته:

    داستان بسیار پر عمقی بود یکجور هایی من رو یاد رمان سیزده دلیل برای اینکه انداخت اونهم تقریبا داستانش همین بود ولی برعکس یعنی رفتار دوستان هانا بود که باعث خودکشی اون شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.