داستان کوتاهها خلاصهای از روایت زندگی مردان و زنان موفق و یا ناموفق است که برای فرا گرفتن نکات زندگی آنها به ما ارائه میشود. به همین سبب در این مطلب از مجله بانوان صورتیها داستان کوتاه آموزندهای را از زندگی یک پیرمرد با عنوان داستان کوتاه کشیش و پیرمرد آماده کردهایم. امیدواریم با مطالعه این داستان کوتاه لحظات خوبی را گذرانده و نکات جالبی را از داستان فرا گیرید.
داستان کوتاه کشیش و پیرمرد
دختری از کشیش میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی کشیش وارد میشود، میبیند که پیرمردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن کشیش گفت: شما چه کسی هستید و اینجا چه میکنید؟ کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: من در اینجا یک صندلی خالی میبینم، گمان میکردم منتظر آمدن من هستید.
پیرمرد گفت: بله… صندلی… خواهش میکنم. لطفا در را ببندید.
کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود در را بست.
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]مطلب پیشنهادی برای شما:
[/box]داستان کوتاه کشیش و پیرمرد
پیرمرد گفت: مطلبی را که میخواهم به شما بگویم هرگز قبلا به کسی حتی دخترم هم نگفتهام.
راستش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم، تا اینکه ۴ سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد.
وی به من گفت: فکر میکنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین و یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده. با اعتماد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است. این مسئله خیالی نیست، او وعده داده است که: من همیشه با شما هستم. سپس با او صحبت و درددل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت میکنی.
من هم چند بار این کار را انجام دادم و آن قدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت این کار را انجام میدهم.
کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبتهایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و کشیش به خانهاش بازگشت.
دو شب بعد دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. کشیش پس از عرض تسلیت پرسید: آیا او در آرامش مرد؟
دختر جواب داد: بله. وقتی من میخواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، پدرم مرا صدا زد تا پیشش بروم. دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر میکنید؟
کشیش در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: ای کاش ما هم میتوانستیم مثل او از این دنیا برویم.
خیلی اموزنده
رانیا جووون تولدت مبارک عزیزم انشاءالله صد و بیست سالع شی ❤❤❤❤❤❤❤ 🙂
رانیا جون دوست عزیز تولد ت مبارک امید وارم همیشه سرزنده و شاد باشی
درضمن شتایش ممنون که یا آوری کردی
رانیا منم بهت تولدتو تبریک میگم ایشالا همیشه سرزنده باشی
مرسی از ستایش که یاد آوری کردی
فدات تینا جون❤
آیدا پستات عالین دختر!
??????????????????????????????️??????️??????????????????
واقعا ممنون لطفا بیشتر از این پست ها بذارید