چند دقیقه سکوت کنید! (داستان کوتاه)

داستان کوتاه چند دقیقه سکوت

امروزم با یک داستان کوتاه جالب و جدید خدمتتون رسیدم. اسم این داستان کوتاه ، داستان کوتاه چند دقیقه سکوت هستش که داستان خیلی خوندنی هم هست. امیدوارم که دوست داشته باشین.

باهم بخوانیم: داستان کوتاه چند دقیقه سکوت

داستان کوتاه جالب و جدید

چند دقیقه سکوت :

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره‌ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه‌ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه‌های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد.”

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”

پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”

4 دیدگاه برای “چند دقیقه سکوت کنید! (داستان کوتاه)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.