اگر خواندن داستان را دوست دارید و فرصت خواندن داستانهای بلند را ندارید میتوانید با خواندن داستانهای کوتاه هم به علاقه خود برسید هم از وقت کوتاه خود استفاده خوب ببرید.در این مطلب ما براتون داستان کوتاه و جالبی رو به نام داستان کوتاه هدیه برادر آماده کرده ایم امیدواریم که خوشتون بیاد.
باهم بخوانیم: داستان کوتاه هدیه برادر
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
“شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و آن راتحسین میکرد”
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست آقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همینجوری بدون اینکه دیناری بابت آن پرداخت کنید به شما داده است؟ اخ جون ای کاش..
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی میخواهد بکند او میخواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت اما آنچه که پسر گفت: سر تا پای وجود پل را به لرزه در آورد: ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
“اوه بله دوست دارم”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت: آقا میشه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه میخواهد بگوید: او میخواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود… پسر گفت: بیزحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پلهها بالا دوید” چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند و تیز بر نمیگشت”او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: اوناهاش جیمی میبینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد…
اونوقت میتونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازههای شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک میکرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
از داستان کوتاه هدیه برادر خوشتون اومد؟ منتظر داستان های بعدی باشید.
مثل همیشه عالی و اموزنده
پاسخ به عسل– ممنون از این انرژیتون
خیلی قشنگ بود و جالب من داشت گریه ام میگرفت خسته نباشید مجله ی صورتی ها واقعا عالی.
و لطفا فروشگاه مجله رو سریع تر راه اندازی کنید ممنون.❤
پاسخ به لیلیا– ممنون از انرژی خوبتون. تیم صورتی ها تمام تلاششون رو برای راه اندازی زودتر فروشگاه میکنن