داستان کوتاه من مجبور نیستم
خواندن داستان کوتاه خیلی لذت بخش است و زمان زیادی را از فرد نمیگیرد ولی اطلاعات و نکات جالبی را به فرد منتقل میکند. پیشنهاد میکنیم حداقل هفتهای دو بار داستان کوتاههای متفاوت بخوانید و زندگی خود را تغییر دهید. در این مطلب از مجله زنانه و دخترانه صورتیها برای شما کاربران عزیز داستان کوتاهی با عنوان داستان کوتاه من مجبور نیستم را آماده کردهایم که داستانی بسیار آموزنده و زیباست. با ما همراه باشید.
داستان کوتاه من مجبور نیستم :
یکشنبه بود و همهی ما در حال خواندن روزنامه بودیم. کریستی به سمت مادرش رفت، روزنامه را از دستش چنگ زد و آن را روی زمین انداخت.
مادرش گفت: «کریستی کار خوبی نکردی. روزنامه را بردار و به مامان بده و بگو معذرت میخواهم.»
کریستی گفت: «من مجبور نیستم.»
سایر اعضای خانواده هم به کریستی توصیهی مشابهی کردند و همان جواب را شنیدند. از بتی خواستم او را به اتاق خواب ببرد. روی تخت دراز کشیدم و بتی کریستی را کنار من روی تخت گذاشت. کریستی مغرورانه به من نگاه کرد. خواست که از جایش بلند شود، اما من قوزک پایش را چسبیده بودم.
گفت: «ولم کن.»
گفتم: «من مجبور نیستم.»
چهار ساعت طول کشید. لگد میزد و تلاش میکرد. کمی دیرتر قوزک پایش را از زیر دست من درآورد. من قوزک دیگر پایش را گرفتم. جنگ مأیوسانهای بود. به جنگ در سکوت دوتایمان شباهت داشت. پس از چهار ساعت دانست که بازنده است.
گفت: «روزنامه را برمیدارم و به مامان میدهم.»
گفتم: «تو مجبور نیستی.»
با شنیدن حرف من مغزش را بیشتر به کار انداخت، «روزنامه را برمیدارم و آنرا به مامان میدهم و از او عذرخواهی میکنم.»
و من گفتم: «تو مجبور نیستی.»
حالا کریستی گفت: «روزنامه را برمیدارم. میخواهم روزنامه را بردارم. میخواهم به مامان بگویم که معذرت میخواهم.»
گفتم: «بسیار خوب.»
ده سال بعد دو دختر کوچکتر من بر سر مادرشان فریاد کشیدند. دخترها را صدا زدم و به آنها گفتم: «روی فرش بایستید. فکر نمیکنم داد کشیدن سر مامان درست باشد. آنجا بایستید و خوب فکر کنید.»
کریستی گفت: «میتوانم همه شب را اینجا بایستم.»
رخسانا گفت: «بله فکر نمیکنم داد کشیدن سر مامان کار درستی باشد.»
کریستی ایستاد و من سرگرم نوشتن شدم. یک ساعت بعد به کریستی نگاه کردم. حتی یک ساعت هم خسته کننده است. دوباره سرگرم نوشتن شدم که یک ساعت دیگر طول کشید. در پایان ساعت دوم خطاب به کریستی گفتم: «حتی عقربههای ساعت هم به نظر میرسد که آهسته حرکت میکنند.»
نیمساعت بعد به او نگاه کردم و گفتم: «فکر میکنم کار بسیار بدی کردی. داد کشیدن بر سر مادر رفتار احمقانهای است.»
خودش را به میان بازوانم انداخت و گفت: «بله، من هم همین فکر را میکنم» و گریست.
ده سال و دوبار تأدیب. یکبار در دوسالگی و یکبار در دوازده سالگی. در پانزده سالگی هم یکبار او را مجازات کردم و تمام شد. تنها سه بار.
داستان کوتاه من مجبور نیستم به پایان رسید امیدواریم با خواندن این داستان کوتاه جالب نکات زیبایی را از داستان گرفته باشید و این داستان کوتاه را پسندیده باشید و این داستان کوتاه را برای دیگران و حتی فرزندان خود نیز بخوانید.