صورتیها: همیشه به یاد داشته باشیم که معلمان روشنکنندگان چراغ ذهن انسان هستند. قدردانی از این فرشتههای زمینی از وظایف ماست. ما در این مطلب ۲ داستان کوتاه و آموزنده درباره معلم و شاگردان را آماده کردهایم که میتوانید مطالعه کنید. هر دو داستان کوتاه معلم و شاگردان مطمئنا نظرتان را به خود جلب خواهد کرد.
داستان کوتاه معلم و شاگردان
معلمان پایه و اساس رشد هر کشوری هستند. آنها با عطوفت و صبر آیندهی کشور را درست میکنند. باید به یاد داشته باشیم که تقدیر از این قشر فداکار از وظایف هر کسی است.
داستان شیرین سربهسر معلم گذاشتن شاگردان و داستان تروی و معلم صبور و مهربانش، داستانهایی هستند که دوست داشتیم شما هم از خواندنشان لذت ببرید. لطفا تا انتها هر دو داستان را خوانده و اگر دوست داشتید، نظرتان را برایمان بنویسید.
داستان کوتاه معلم و شاگردان
کودکان مکتب، از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند.یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت:
+ فردا ما همه به نوبت به مکتب میآییم و یکی یکی به استاد میگوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور میکند و خیال بیماری در او زیاد میشود.
همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.
فردا صبح کودکان همگی با تصمیم این کار به مکتب آمدند.
در مکتبخانه، کلاس درس، در خانه استاد تشکیل میشد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت :
+ خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟
استاد گفت:
_ نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد.
شاگرد دوم آمد و به استاد گفت:
+ چرا رنگ و رویتان زرد است؟ بعد از شنیدن این سوال وهم در دل استاد بیشتر شد.
همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند.
استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند.
زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمیبینی؟ بیگانهها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمیبینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت:
+ ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهای.
استاد گفت:
_ تو هنوز لجاجت میکنی! این رنج و بیماری مرا نمیبینی؟ اگر تو کور و کر شدهای من چه کنم؟
زن گفت:
+ الآن آینه میآورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملاً عادی است.
استاد فریاد زد و گفت:
_ نه تو و نه آینهات، هیچکدام راست نمیگویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد، زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد.
استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستادهای؟
زن نمیدانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم میکند و گمان بد میبرد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام میدهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی میشود.
زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس میخواندند و خود را غمگین نشان میدادند. شاگرد زیرک باز اشاره کرد که بچهها یواش یواش صدایشان را بلند کردند.
بعد شاگرد زیرک گفت:
+ آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار میدهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد میدهید اینقدر دردسر بدهید؟
استاد گفت:
_ راست میگوید. بروید. سردردم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانهها رفتند.
مادران با تعجب از بچهها پرسیدند:
+ چرا به مکتب نرفتهاید؟ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد.
مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند:
+ شما دروغ میگویید. ما فردا به مکتب میآییم تا اصل ماجرا را بدانیم.
کودکان گفتند:
_ بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید.
بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله میکرد، مادران پرسیدند:
+ چه شده؟ از کی دردسر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم.
استاد گفت:
_ من هم بیخبر بودم، بچهها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمیفهمد.
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]مطلب پیشنهادی مجله به شما:
♦ ایدههای جالب برای هدیه روز معلم
[/box]داستان کوتاه معلم و شاگردان
هنگامی که نزدیک تروی رسیدم او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند تا او را نبینم.
طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم: “تروی! این کامل نیست.”
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم نگاهم کرد و گفت: “دیشب نتوانستم تکالیفم را تمام کنم، برای این که مادرم دارد میمیرد…”
هقهق گریهی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همهی شاگردان سرجاهایشان یخ زدند.
چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روی سینهام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم.
هیچ یک از بچهها تردید نداشتند که “تروی” بشدت آزرده شده است و من میترسیدم از این همه آزردگی قلب کوچکش بشکند.
صدای هقهق او در کلاس میپیچید و بچهها با چشمهای پر از اشک، ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا میکردند.
سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هقهق گریههای تروی بود که میشکست. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچهها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد.
احساس میکردم بلوزم با اشکهای گرانبهای او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانههای اشکم روی موهای او میریخت.
سؤالی روبهرویم قرار داشت: “برای بچهای که دارد مادرش را از دست میدهد چه میتوانم بکنم؟”
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود: “دوستش داشته باش … به او نشان بده که برایت مهم است … با او گریه کن”
انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا میآمد و من کار زیادی نمیتوانستم برایش بکنم.
اشکهایم را قورت دادم و به بچههای کلاس گفتم: “بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم.” دعایی از این پرشورتر و عاشقانهتر تا به حال به سوی آسمانها نرفته بود.
پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت: “انگار حالم خوب است.” او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروی مرد.
هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی به سمتم دوید و به من خیر مقدم گفت.
انگار مطمئن بود که میروم و منتظرم مانده بود.
او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا میتوانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهرهی مرگ که انگار هرگز نمیتوانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.
شب هنگامی که میخواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم.
به پایان مطلب داستان کوتاه معلم و شاگردان رسیدیم. ممنون که تا آخر این داستانها همراه ما بودید. اگر داستانی در مورد معلم خود دارید یا حتی داستان جذابی در این باره از کسی شنیدهاید، حتما آن را در قسمت نظرات بنویسید تا در مطالب دیگر به کار ببریم.
همچنین حتما برایمان بنویسید که از کدام داستان کوتاه معلم و شاگردان بیشتر خوشتان آمد؟
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]در ادامه میتوانید این مطالب را نیز مطالعه کنید:
♦ عکس پروفایل برای روز معلم و استاد
[/box]
من منتظر ادامه داستان بودم,چرا انگار ناقصه داستان؟
پاسخ به ….– چون داستان فقط یه نقطه آموزنده داشت و ادامه ای نداره داستانو یه بار دیگه بخونین
سلام جالب بودولی نفهمیدم استاده بعدش واقعابیمارشدیاتلقین میکرد
پاسخ به i miss you– این داستان یه مفهوم زیبا داشت توش. اینکه با تلقین هر انسان سالمی مریض میشه
نه کامل بود.من قبلا فیلم همین رو تو شکرستان دیده بودم
خیییییلی قشنگ بود متشکرم
پاسخ به شانا– ممنون از همراهیتون