داستان کوتاه: مرد کاملا نابینا

داستان کوتاه مرد نابینا

باهم بخوانیم: داستان کوتاه مرد کاملا نابینا

داستان کوتاه مرد کاملا نابینا

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تخت‌اش که کنار پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی‌اش روی تخت بخوابد. آن‌ها ساعت‌ها با هم حرف می‌زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم اتاقیش توصیف می‌کرد. پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابی‌ها و قو‌ها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایق‌های تفریحی‌شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد هم اتاقی‌اش چشمان‌اش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد و روحی تازه می‌گرفت.

روزها و هفته‌ها سپری شدند تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می‌توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقی‌اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‌کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.