در این مطلب از مجله دخترانه صورتیها برای شما کاربران عزیز داستان کوتاه جالبی را با عنوان داستان کوتاه لبخند آماده کردهایم که امیدواریم مورد پسند شما عزیزان قرار گیرد. همراه ما باشید.
داستان کوتاه لبخند
معمولا داستان کوتاهها واقعیتهای تلخ و یا شیرینی هستند که به صورت نسل به نسل در زبانها چرخیده و سپس به صورت داستان کوتاهی به دست ما رسیده است. هر یک از این داستانهای کوتاه موضوعات جالب و شگفتانگیزی را همراه خود دارند و نکات جالب و زیبای زیادی را منتقل میکنند. ما به شما پیشنهاد میکنیم که از تمام موضوعات داستانهای کوتاه استفاده کنید تا هم بخندید و گریه کنید و هم نکات آموزندهی جالبی از این داستانهای کوتاه در چند ثانیه بگیرید که شاید دیگران در یک عمر به این نکات رسیدهاند.
داستان کوتاه لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی میکرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنها است و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمیآمد… و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند.
قیافهی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید.
علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او میگریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت. و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایهگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانوادهی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانهی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود.
اما ناگهان اتفاق تازهای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمهای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیهی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت.
او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را میکشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را میدید، شدت علاقهی وی را به خویش در مییافت و با حرکات کودکانهی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامهای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیتنامهی پیرمرد همسایه بود که همهی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
داستان کوتاه لبخند به پایان رسید امیدواریم با خواندن این داستان کوتاه زیبا درس تازهای از داستان گرفته و شما نیز سعی کنید فردی متفاوت با بقیه انسانها باشید و بتوانید به دیگران محبت کنید.
اههههههههه چرا برنامتون انترنتی هست به زور وارد برنامه می شوم
لطفا رسیدگی کنید
اره لبخند خیلی خوبه…همیشه لبخند به لب داشته باشین
خیلی قشنگ بودددد
مشکل از اینترنت شما است برنامه مشکل نداره
واقعا باشه هانی جون
ولی به نظر من اگه انترنتی نبود خییییییییلی بهتر بود
خیلی تاثیرگذار بود من همیشه به همه می خندم
کارت درسته فاطمه جون
من قبلا یکم اخمو بودم ولی العان واقعا تغیر کردم و واقعا به خودم افتخار می کنم که تونستم خودم رو تغیر بدهم
اره اگه اینترنتی نبود بهتر بود
پاسخ به حانی– دوست عزیز به خاطر اینکه هر روز مطالب جدید منتشر میشه امکان اینکه اینترنتی نباشه نیست.