مادران فرشتگان زمینی هستند که برای محافظت و شادمانی فرزندان خود به زمین نازل شدهاند و همیشه نگهبان کودکان خود هستند. به پاس قدردانی از مادران ایران زمین در این مطلب از مجله بانوان صورتیها داستان کوتاهی به نام داستان کوتاه فرشته کودک را آماده کردهایم. امیدواریم این داستان کوتاه را مطالعه کرده و قدردان زحمات بیدریغ مادرتان باشید.
داستان کوتاه فرشته کودک
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: میگویند که شما من را به زمین میفرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آن جا بروم؟!
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او در انتظار تو است و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه؟
– اما این جا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برای تو آواز خواهد خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چه طور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]مطلب پیشنهادی برای شما:
♦ داستان کوتاه پسر بچه و پیانو
[/box]داستان کوتاه فرشته کودک
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت: فرشتهات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیدهام که در زمین انسانهای بد و پلیدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من در مقابل آنان محافظت خواهد کرد؟
– فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی بسیار ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را به خوبی خواهد آموخت، اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت در سکوت کامل و آرام بود اما صدایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش به زمین را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشتهام را هم به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشتهات هیچ اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.
خيلي داستان زيبا و احساسي بود ممنون ايدا جونم
عالیه آیدا جون
خیلی زیبا