داستان کوتاه متن کوتاهی از زندگی خلاصه شده یک شخص است که نویسنده آن زندگی را به داستانی شیرین تبدیل کرده است تا مردم از زندگی یکدیگر درس بگیرند و اشتباهات دیگران را انجام ندهند و تجارب تلخی را که دیگران کسب کردهاند دوباره تجربه نکنند. در این مطلب از مجله بانوان صورتیها برای شما داستان کوتاه بسیار آموزندهای را آماده کردهایم به نام داستان کوتاه فراموش نکنیم از کجا آمدیم . با خواندن این داستان پند بزرگی از داستان کوتاه خواهید گرفت. امیدواریم این پند را هیچگاه فراموش نکنید.
داستان کوتاه فراموش نکنیم از کجا آمدیم
داستان کوتاه فراموش نکنیم از کجا آمدیم :
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمدهاند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و میخواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ »
منشی با بیحوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند.»
پیر مرد جواب داد : « ما منتظر میمونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته میشوند و پی کارشان میروند.
اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند از این کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمدهاند و میخواهند شما را ببینند. شاید اگر چند دقیقهای آنها را ببینید، بروند.»
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور ….. ارائه دهنده چندین مقاله در همایشهای علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین
نظریه در مجامع و همایش بینالمللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامهریزی کرده است.
به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباسهای مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلیهای چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافهای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود.
رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن .
منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت.
موقع ناهار رئیس پیامهای صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، میخواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم
نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمیگردیم خونه …
امیدواریم از این داستان کوتاه جدید لذت برده باشید.
خاک تو سر منشی واقعا براش متاسفم.عقل نیست تو سرشون که زبالست
پاسخ به سوگند– سوگند جان نباید منشی رو مقصر دونست مقصر اصلی کسیه که سوادش اطلاعاتش بالاست ولی شعورش پایینه و فک میکنه هیچکس جز خودش آدم نیستن
جالب واموزنده بود… ممنون گلم
جالب بود
داستان عالی بود. واقعا ما گاهی یادمون میره كی بودیم و از كجا اومدیم.فكر میكنیم از همه بهتریم یادمون میره كسی اون بالا هست كه همونقدر كه برای ما و شاید بیشتر از ما برای افراد دیگه احترام قائل شه
خیلی عالی بود ممنون آیدا جون
واقعا آموزنده بود /ممنون
تاثیر گذار و جالب بود
خیلی جالب بود
اموزنده بود
خاکذبر سر منشی و اون مغروره
پر مفهوم و فوق العاده