چرا مغرور نباشیم؟ داستان کوتاه غرور و تکبر

داستان کوتاه غرور و تکبر

باهم بخوانیم: داستان کوتاه غرور و تکبر

داستان کوتاه غرور و تکبر

یک روز گرم شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگ‌های ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگ‌ها جدا شدند ، شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می‌کرد .

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه‌ی خشکی که می‌رسید آن را از بیخ جدا می‌کرد و با خود می‌برد .

وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می‌داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد ، بی‌درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می‌گفت:

(( اگر چه به خیالت زندگی نا‌چیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده‌ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.