داستانهای کوتاه مضمونهای زیادی دارند از جمله داستان کوتاه عاشقانه و یا داستان کوتاه طنز و خندهدار در این مطلب از مجله صورتیها داستان کوتاه عاشقانهای را به نام داستان کوتاه عاشقانه عاشق سرخورده برای شما آماده کردهایم که امیدواریم این داستان کوتاه جدید را بپسندید.
داستان کوتاه عاشقانه عاشق سرخورده
داستان کوتاه عاشقانه عاشق سرخورده :
در انتهای راهروی نیمه تویل دادگاه چشمم به پسر جوانی افتاد که کیفش را روی دوشش انداخته و یک پایش را به دیوار تکیه داده بود.
لباسهای شیکی به تن داشت اما در چشمان روشنش غم نهفتهای بیداد میکرد.
وسوسه شدم بروم جلو و علت حضورش را در دادگاه بپرسم.
به محض پرسیدن سوال پایش را از روی دیوار به زمین گذاشت و به طرف یکی از نیمکتها رفت و بر روی آن نشست.
سپس با کلافگی دستهایش را لای موهایش فرو برد و در حالی که به نقطهای نامعلوم خیره شده بود لب به سخن گشود: « چند سال پیش توی دانشکدهمون متوجه نگاه های سنگین یه دختر شدم. راستش اون اوایل خواستم اهمیتی ندم ولی حرکاتش باعث شد که کم کم نظرم نسبت بهش جلب شه و احساس کنم بهش علاقهمندم و همین باعث شد که ازش خواستگاری کنم و اونم بدون معطلی درخواست منو قبول کرد.
زندگیمون بد نبود میترا علاقهی وافری به من داشت و من تعجب میکردم که آخه چی توی من دیده که انقدر شیفتم شده.
همین علاقهی بیش از اندازهی اون باعث شد منم عاشقش بشم.
تا اینکه یه روز مشغول تماشای آلبوم شخصی میترا بودم که ناگهان از زیر یکی از عکسها، عکسی به پایین افتاد.
با کنجکاوی عکس رو برداشتم، خیلی عجیب بود، شباهت خیلی زیادی به من داشت، طوری که خودم یک لحظه به شک افتادم، ولی مطمئن بودم که این عکس من نیستم.
تنم یخ کرد و وا رفتم. با عصبانیت به طرف میترا رفتم و ازش توضیح خواستم.
اون اولش خیلی سعی کرد که آرومم کنه، ولی وقتی دید که به هیچ وجه آروم نمیشم، عصبانیتر از من شد و گفت که چند سال پیش عاشق یه پسره شده اما نتونسته بهش برسه، بعد هم من بدبخت که شباهت بیش از حدی به اون شخص داشتم سر راهش سبز میشم و اون فکر میکنه با ازدواج با من میتونه این خلا رو پر کنه.
پسر جوان به اینجا که رسید، دستش را درون کیفش کرد و همان عکس را بیرون آورد و ادامه داد: حالا با این عکس اومدم دادگاه تا تقاضای طلاق بدم. دیگه حالم از عشق و عاشقی بهم میخوره. وقتی فکر میکنم میترا تو تمام این مدت به یاد کس دیگهای به من عشق میورزیده حالم از میترا و خودم بهم میخورد.
در همین هنگام در یکی از اتاقها باز شد و اسم او را خواندند.
پسر جوان در حالی که بلند میشد آهی از سر ناامیدی کشید و سپس راهی اتاق قاضی شد…
بدبخت پسره……
خوب دختره باید از اول همه چیرو به پسره میگفت..
خدای من خیلی کار دختره بد بود که بااحساسات اون بازی کرده……میترا اونو وسیله ی خودش کرد…..داستانهای طنز و ترسناک هم بذار ایدا جان.
پاسخ به شیما– چشم
وای خیلی خوب بووود
بیچاره پسره. دارم تو رویــــــــاهام تصورش کنم
چه غمگین.?
نظرام چرا ثبت نمیشن:|
پاسخ به ناااااااااازی– کدوم نظرتون ثبت نشده
یعنی این عاقبت عشق و عاشقی؟
پاسخ به kimyoojung– نه عاقبت هر عشق و عاشقی این نیست
واقعا عالیه
بیستههههه