در زمانهای قدیم همیشه پدربزرگها و مادربزرگها داستانهای کوتاهی برای فرزندان و نوههای خود میخواندند که لذت بی نظیری داشت و این لذت هیچگاه تکرار نمیشود بیایید ما هم برای فرزندان و کودکان خود داستانهای کوتاه زیبا و آموزنده و داستان کوتاه طنز بخوانیم و آنها شاد کنیم. در ادامه شما یک داستان کوتاه طنز را خواهید حواند.
داستان کوتاه طنز
یک (روز) خانوادهی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشتها به صورت طبیعی در همهی موارد یواش عمل میکنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانوادهی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،….
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاکپشت بین لاکپشتهای کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمیتونست به گرسنگی ادامه بده
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،
« دیدید میدونستم که منتظر نمیمونید. منم حالا نمیرم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
مرسی خیلی بامزه بود. داستان های کوتاه آموزنده تون هم خیلی قشنگه ولی یکم بیشترش کنید.
پاسخ به nazi– چشم ممنون از نظرتون
خاک تو سرش…..عقل که در سر نباشد جان در عذاب است
پاسخ به شیما– ممنون از همراهیتون
خخخخخ چه بامزه بود.:-)
پاسخ به نسیم– ممنون از نظر خوبتون
ممنون خیلی خوب بود *****
ولی خیلی دیر به دیر داستان میزارید
به هر حال مچکرم******
پاسخ به پانی– ممنون از انرژی خوبتون
عالي بود
وای خانم علیزاده مثل همیشه عالی بود من تقریبا بیشتر داستان ها تون رو خوندم خیلی عالی بود. مثل همیشه لایک داره??
من هم دست کمی ازش ندارم??