خواندن داستان کوتاه بسیار ارزشمند و زیبا است چون الگوهای زندگی زیادی را از این داستان ها فرا میگیریم. امروز هم یک داستان کوتاه جدید و جالب و رو براتون آماده کردم به نام داستان کوتاه ریحانه . که یک داستان کوتاه جدید خوندنی هستش. بخونید و ازش لذت ببرید♥
داستان کوتاه ریحانه
داستان کوتاه ریحانه
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بیعرضهها! احمقها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم، داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونهام به صدا دراومد و پستچی نامهای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامهای بد خط روبرو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟ سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یادآوردی حتما برایت سوال شده که من بیسواد چگونه برایت نامه نوشتهام، راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفتهام، تو کجایی؟ آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند، برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود، الله اعلم، اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم، نمیدانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکسهاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد، همه زنگ زدن، حتی دکترهای مغز و اعصاب، هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن، مگه نمیخواستی فروش کنی؟ بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامهاش رو نشونم داد، راست میگفت، ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان، این یه داستان خیالیه، هیچ نامهای در کار نیست، من عذر می خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشدهای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
خیلی خوب بد آیدا جون