داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل

داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل

اگر شما از دوست داران کتاب هستید مطمئنا داستان‌های بی‌شماری خوانده‌اید و تجارب فراوانی از داستان‌ها گرفته‌اید. ولی این را بدانید که هر چقدر کتاب بخوانید بازهم در زندگی باید تجارب بیشتری کسب کنید پس کتاب را دوست خود بدانید و همیشه کتاب و داستان بخوانید. در این مطلب از مجله صورتی‌ها داستان کوتاه جدیدی به نام داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل را برای شما آماده کرده‌ام. با ما همراه باشید.

داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل

داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل

داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل :

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان‌ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آن‌ها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :

یک :

روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره‌ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت

دو :

هنگامی که شداد بن عاد سال‌ها به ساختن باغ بزرگ و بی‌نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون‌ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
خدایت سلام می‌رساند و می‌فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی‌مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می‌دهیم
ولی آن‌ها را رها نمی‌کنیم

9 دیدگاه برای “داستان کوتاه دلسوزی عزرائیل

  1. بانو گفته:

    خـــــــــیـــــــلـــــــــے زیبا وتاثیر گذاربودممنون شماعــــــالــــــــیییییین❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.