داستان کوتاه گونهای از ادبیات داستانی است که حجم بسیار کمتری نسبت به رمان و داستان بلند دارد به همین دلیل هم برای کسانی که زمان زیادی برای مطالعه و کتابخوانی ندارد بسیار مناسب است. در این مطلب از صورتیها داستان کوتاه آموزندهای با عنوان داستان کوتاه جستجوی شانس را آماده کردهایم که امیدواریم از خواندن این داستان کوتاه لذت برده و از نکتهی کلیدی داستان استفاده کنید.
داستان کوتاه جستجوی شانس
در زمانهای دور پیرمردی زندگی میکرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی میکرد و فکر میکرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
پیرمرد که از زندگی ناامید شده بود و دیگر امیدی به شانس و اقبال خود نداشت، روزی در خواب «دانای کل» را دید. «دانای کل»، پیرمردی بود که مسئول تقسیم جوی شانس و اقبال بود. پیرمرد در خواب دید که جوی شانس او قطع شده است و هیچ آبی در آن جاری نیست.
فردا صبح پیرمرد که از خواب بلند شد تصمیم گرفت که هر طوری که شده، «دانای کل» را پیدا کند و از او بخواهد که به جوی شانس او نیز کمی آب جاری کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روی آورد.
بنابراین صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پیرمردی که سرد و گرم روزگار کشیده بود، سراغ «دانای کل» را گرفت. او نیز راه جنگل را به او نشان داد.
پیرمرد در ابتدای ورود به جنگل با یک شیر بیمار رو به رو شد. شیر به قدری ناتوان شده بود که نمیتوانست حتی ضعیفترین حیوانات جنگل را شکار کند. پیرمرد از او سراغ باغی که «دانای کل» در آن کار میکرد را گرفت. شیر حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت و راه معالجه بیماری او را بپرسد. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد.
داستان کوتاه جستجوی شانس
پیرمرد بعد از طی مسافتی به درختی رسید که خشک شده بود. پیرمرد تصمیم گرفت تا در سایه درخت اندکی استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صدای ناله درخت به گوش پیرمرد رسید که درد شدیدی را در ریشههایش احساس میکرد.
پیرمرد از درخت سراغ «دانای کل» را گرفت. درخت نیز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید از او سئوال کند که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد.
پیرمرد در ادامه راه به یک دریا رسید که باید از آن عبور میکرد، پیرمرد که ناامید شده بود نهنگی را دید که روی آب مانده بود و نمیتوانست به زیر آب برود. نهنگ حاضر شد تا پیرمرد را با خود به آن سوی آب ببرد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت اینکه او نمیتواند به زیر آب برود را بپرسد.
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]مطلب پیشنهادی برای شما:
[/box]پیرمرد که از آب گذشت به باغی که «دانای کل» باغبان آن بود رسید و دید که «دانای کل» مشغول تقسیم آب در جویهای شانس است. قبل از هر چیزی از «دانای کل» خواست تا اندکی آب نیز در جوی او جاری سازد. «دانای کل» نیز قبول کرد و با بیل خود اندکی آب را در جوی پیرمرد جاری کرد. بعد از آن پیرمرد سه سئوالی که شیر، درخت و نهنگ از «دانای کل» میخواستند بپرسند، را مطرح کرد.
«دانای کل» در جواب علت اینکه چرا نهنگ نمیتواند به زیر آب برود، گفت: در دماغ نهنگ یک الماس مانده است که راه نفس کشیدن نهنگ را گرفته است و به همین خاطر است که نهنگ نمیتواند به زیر آب برود و باید کسی پیدا شود که با مشت روی سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود.
«دانای کل» در جواب سوال دوم که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم میداد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدی که یک صندوقچه پر از سکههای طلا را دزدیده بود و از دست ماموران فرار میکرد، صندوقچه را در زیر ریشههای درخت خاک کرده است که این باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند میوه دهد و باید کسی پیدا شود تا آن صندوقچه را از زیر خاک بیرون بیاورد تا درخت نیز بتواند میوه دهد.
«دانای کل» در جواب سوال سوم نیز گفت: شیر باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفتهاش را دوباره بدست آورد.
پیرمرد که جواب سوال های خود را شنید، حرص و طمع باعث شد تا از «دانای کل» بخواهد که تمام آب را در جوی او جاری کند، اما «دانای کل» قبول نکرد، و پیرمرد خود بیل را از دست «دانای کل» گرفت و با آن ضربه ای به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوی خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوی خودش جاری باشد.
پیرمرد از اینکه تمام آب چشمه شانس در جوی او جاری بود، خوشحال و خندان تصمیم گرفت که به خانه برگردد و بعد از این، دیگر هیچ کاری انجام ندهد و در خوشی و آرامش زندگی کند.
پیرمرد قصه ما بعد از اینکه از آب دریا عبور کرد، جواب سوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پیرمرد با مشت خود ضربه ای به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پیرمرد قبول نکرد و گفت که من دیگر نیازی به این کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوی من جاری است و من نباید به خود زحمت این کارها را بدهم.
پیرمرد وقتی به درخت نیز رسید علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نیز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پیرمرد صندوقچه را از زیر ریشههای درخت بیرون بیاورد، قبول نکرد و باز همان جوابی که به نهنگ داده بود را تکرار کرد.
پیرمرد وقتی داشت از جنگل خارج میشد شیر را دید و به او گفت که باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شیر از پیرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود برای شیر تعریف کند. پیرمرد نیز همین کار را کرد.
شیر به پیرمرد گفت: شانس یک بار به تو روی کرده بود اما تو نتوانستی آن را حفظ کنی. تو الماسی که در دماغ نهنگ بود را برنداشتی و صندوقچهای که پر از سکههای طلا بود، رها کردی. پس آدمیزادی احمقتر و نادانتر از تو نمیتوانم پیدا کنم. پس شیر به پیرمرد حمله کرد و او را خورد.
خخخخخ یادش بخیر من رو یاد بچگی هام انداخت
این داستان رو یه جور دیگش رو قبلنا میخوندم اون موقع خیلی کوچیک بودم
میشه این متنو توی کانال پیام رسان بله بذارم با منبع؟؟
پاسخ به آیلین – سلام دوست خوب، بله مجله متعلق به شماست ♥
مرسی
مطالعه کردن واقعا لذت بخشه?