مطالعه داستانهای کوتاه به دلیل حجم کمتر نسبت به رمان و داستانهای بلند، وقت زیادی از خواننده نمیگیرند و به همین دلیل بیشتر مورد توجه دوستداران کتاب هستند. هر داستان کوتاه دارای پیام و نتیجهای برای خوانندگان است. این داستان کوتاهها به خوانندگان خود تجربهها و درسهای بزرگی را در زمانی کوتاه میآموزند. به همین سبب در این مطلب از مجله بانوان صورتیها داستان کوتاه آموزندهای با عنوان داستان کوتاه تو آدم نمیشی را آماده کردهایم که امیدواریم از مطالعه این داستان کوتاه لذت ببرید. با ما همراه باشد.
داستان کوتاه تو آدم نمیشی
روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش میگوید که ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من میگفت “تو آدم نمیشی”. خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
وزیر میگوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور میدهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانهی قدیمی خودش در آن روستا زندگی میکرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا میروند. سپس دستور میدهد تا سربازان پدرش را از خانهاش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]مطلب پیشنهادی برای شما:
[/box]داستان کوتاه تو آدم نمیشی
همهی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان میآید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود میایستد.
پادشاه میگوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که میگفتی آدم نمیشود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان میبرند. حال چه میگویی؟
پیرمرد نگاهی به روی پسرش میاندازد و میگوید: من هنوز سر حرف خود هستم “تو آدم نمیشی”.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای این که سرباز بفرستی دنبال من خودت میآمدی در خانه را میزدی و من در را برایت باز میکردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمدهام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم برنمیگردم. “تو آدم نمیشی”.
داستان قشنگیه