در این مطلب از مجله بانوان صورتیها با داستان کوتاه آموزنده همیشه یک راه حل وجود دارد همراه شما هستیم امیدواریم از خواندن این داستان کوتاه آموزنده لذت برده و تجربهای شیرین از این داستان کوتاه آموزنده بدست بیاورید. داستان کوتاه جدید و آموزنده مه خواندن آن را به همه شما کاربران توصیه میکنیم.
داستان کوتاه آموزنده همیشه یک راه حل وجود دارد
داستان کوتاه آموزنده همیشه یک راه حل وجود دارد :
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: …
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
وای خیلی حالم خرابه….خواب دیدم عموم که عاشقشم فوت شده…..وای خدایا این چه خوابی بود الان چهار ساعته گریه میکنم.
پاسخ به شیما– عمرشون طولانی تر شده
خیلی جالب و باحال و آموزنده بود. ^ــ^
خب این که چه سنگ سیاه بود چه سنگ سفید هربه نفع پدردختره بود که
پاسخ به مهدیس– ولی به نفع خود دختر نبود
پریاجان تو توی برنامه برترینها عضوی؟
بله خیلی خوب بود
بله خیلی خوب بود
عالی بود…
واس خودش یه پا درس عبرت بود…
واااای ممنون خیییییلی عالی بود
چه خوب چه جالب
واقعا ایدا جونم…..خدا رو شکر
آره عزیزم.خیلی وقته.
خیلی جالب بود دم دختر گرم خوب حالشو جا آورد.فقط این جریان برنامه بهترینها چیه؟
پاسخ به nilofar.gh – شاید منظور دوستان برترینها هستش ، یک مجله دیگر هستش از همکاران عزیزمون
با اجازتون این داستان زیبا رو توی یه تایپک از سایت یه رمان قرار دادم
پاسخ به nilofar.gh – باعث افتخاره دوست عزیز ، راحت باشید