اشعار عاشقانه :
چشم مستت چه کند با منِ بیمار امشب
این دل تنگ من و این دل تب دار امشب
آخر ای اشک دل سـوخته ام را مددی
که بجز ناله مرا نیست پرستار امشب…
رهی_معیری
.
.
.
.
.
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
سعدی
.
.
.
.
.
یک روز می رسد که در آغوش گیرمش
هرگز بعید نیست؛ خدا را چه دیده ای
قیصر_امین_پور
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
کاظم_بهمنی
.
.
.
.
.
ندار
کامشب
شب پری
یا در کنار دلبری
بیخواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
مولانا
.
.
.
.
.
گیسوان را بسته ای
مارا پریشان کرده ای
مهناز_آرام
.
.
.
.
.
آبان هوایش غرق دلتنگیست
عطر تو را
در مشت خود دارد…
مریم_قهرمانلو
.
.
.
.
.
صبح می آید، مراجان میدهد
شعـرهایم، بوی باران میدهد
صبح می آید تازهتر از بوی گل
رونمـایی میڪنم از روی گل
صبح سرشـارحس بودن است
جادههای عشقراپیمودن است
روزی که نوشتی
زندگی یعنی “من _ تو” ،
به اندازه ی آن خطِ باریک و کوچک
دلتنگت شدم ؛
و امروز
آن خط باریک
به اندازه ی خط کشی خیابان هاییست
که از تو دور شده ام ..
محمود_دولت_آبادی
.
.
.
.
.
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید، که کَس آن راه نداند
مولوى
.
.
.
.
.
آنکه مست آمد و دستی به دل مازدورفت
در این خانه ندانم ز چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
هوشنگ_ابتهاج