اشعار عاشقانه سری دوم

اشعار عاشقانه

مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از شاعران بزرگ ایران در سری دوم تقدیم شما می شود.

 

اشعار عاشقانه

 

در طریق عشق
خار از پا کشیدن
مشکل است…

ریشه
در دل مى کند
خارى که در پا مى رود…

صائب_تبریزی

.
.
.
.
.او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد

تو قصهٔ عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد

شیخ_بهایى

.
.
.
.

گر بر سر نفس خود امیری،مردی
بر کور و کر، ار نکته نگیری،مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردى

رودکى

.
.
.
.

ای زلیخا یوسف چاهت منم
کشتهٔ آن صورت ماهت منم

ای زلیخا لحظه ای بنگر مرا
عابری تن تشنه درراهت منم

من کنارت حس شادی میکنم
عاشق لبخند گه گاهت منم

ای زلیخا مست آغوشت شدم
بردهٔ آن قلب چون شاهت منم

کشته من را ای زلیخا عشق تو
آنکه مرد  از تلخی آهت منم

.
.
.
.

از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم

من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو

دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی

هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو

مولانا

.
.
.
.

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانۀ تنها زد و رفت

دل تنگش سرِ گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به  آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد‌کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی؛
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت؟

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نَسخ بر این خطّ چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی‌اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق، بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت…

هوشنگ_ابتهاج

.
.
.
.

گفتم صٖـنـم پرست مـشـو بـا صمد نشین

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

حافظ

.
.
.
.
.

دل شعرهایم آب میشود
وقتی قرار است
“عشق”  را
برایت به ارمغان بیاورند.

” تو ”
وسوسه ی تمام  واژه های ذهن منی
که بی درنگ
از زمزمه های دلتنگی ام
عبور میکنی و
به اینجا میرسی…

جایی میان قلبم      جایی میان نفسم..

.
.
.
.
.
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

.
.
.
.
.

دلتـنگ توام جانا هردم که روم جـایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنـهایی

رفتم که سفر شاید درمان دلم گـردد
رفتن نبُود چاره وقتی که تو اینـجایی

از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام
بیهوده سفرکردم وقتی که تو مـاوایی

با یک غزل ساده از عشق تو مـیـگویم
آخرچه شود حاصل جزغصه و رسـوایی

در حسرت دیدارت بی خوابم و بـیدارم
یاد دل من هستی؟ای مظهر زیـبـایی

تلخ ست همه ی عمرم از شدت دلتـنگی
یا سوی تو باز آیم؛یا اینکه تو مـی آیی!

مولانا
.
.
.
.
من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

سهراب_سپهرى

.
.
.
.

یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

داد می زد: “کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم”، اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد…، “دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،

خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: “آقا، سفره خالی می خرید؟!!

قیصر_امین_پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.